امروز ... راستی امروز چندم دیماهه. الان چند وقته که با تو حرف نزدم. چند روز بدون فکر تو، بدون یاد تو، بدون نام تو از زندگیم گذشته؟ چرا هیچی یادم نمی یاد؟ این سه سال چطوری گذشت ؟ ...
یادمه روزای آخر دیماهه 82... روزای خوبی نبود. حتی روزای بدتری هم در انتظارم بود. یادته؟ همیشه زمستونا همینطور بودم. دلم که می گرفت، می رفتم پای پنجره . اونقدر اشک می ریختم تا آروم می شدم. چقدر اون پنجره رو دوست داشتم. قشنگترین پنجره دنیا!!! چند بار غروب خورشید بیرنگ زمستون رو از اون پنجره دیدم؟ چه شبایی کنار اون پنجره به ماه خیره شدم و توی نور مهتاب و با صدای آروم سه تار به خواب رفتم؟ همیشه منتظر بودم زودتر دی و بهمن تموم بشه. با اومدن اسفند انگار دوباره جون می گرفتم. مثل یه گلی که زیر برف و سرما یخ زده باشه و حالا کم کم با آب شدن برفا و یخ دوباره جون می گیره... یادمه و می دونم که یادته که اسفند 82 خیلی خسته بودم. اما بازم با اومدن بوی عید و بهار دریچه های قلبم رو برای اومدن نور و امید باز گذاشته بودم. یادمه و می دونم که یادته که سر سفره هفت سین نوروز 83 بهم چی گفتی. انا سنلقی علیک قولا ثقیلا... " همانا به زودی سخنی سنگین به تو القا خواهیم کرد..." روزای سختی بود. چرا هر چی فکر می کنم چیزی از بهار 83 یادم نمی یاد. چرا اون سال بهار نداشتم. پاییز بود، زمستون بود، توی فروردین و اردیبهشت 83 فقط برف بود ، سرما بود، گلهای وجودم زیر یخ بودن، برگهای نازکشون شکسته بود. چرا هیچی از اون روزها یادم نمیاید؟!!! فقط یادمه که اون روزها فقط تو رو داشتم. فقط با تو حرف می زدم. شبها کنار اون پنجره تا صبح فقط و فقط با تو حرف می زدم. هنوز صدای آروم سه تار که با نوازش نسیم ملایم اردیبهشت و خرداد همراه میشد و منو می برد به سرزمین آواها توی گوشمه. اون " آوای مشرقی..." چقدر آروم می شدم. اونوقت چشمم رو می بستم تو می اومدی و با نوازش ملایمت اشکهای مرطوبم رو از روی گونه هام پاک می کردی. بهم نوید روزای خوبی می دادی. گفتی بعد از اونهمه سختی برات یه هدیه دارم. گفتی دیگه نمی ذارم سختی بکشی. اون روزا بهم آرامش دادی. بعد از اون طوفان شدید، منو با خودت سوار کشتی نوح کردی. گفتی دیگه آروم باش. دیگه همه چیز تموم شد. آخ... مثل این بود که بعد از یه کابوس طولانی و وحشتناک، با صدای ملایم موسیقی و سبک وزن تر از یه ابر به خواب بری....
همون طور که وعده دادی پاییز و زمستون 83 برام شد بهار. خبری از برف و سرما و یخ و... نبود. گل قشنگم با برگهای نازکش هیچوقت زیر برف و سرما نموند. اصلا از پاییزو زمستون 83 به بعد دیگه هیچوقت خبری از برف و سرما نبود. تو به من چیزی هدیه کردی که با حضورش همه برفا و یخها آب می شدن . تو به من گرمای عشق رو هدیه کردی و لذت دوست داشتن و یه آغوش گرم که همیشه به روم گشوده است....
اما چرا من فکر کردم که این هدیه بزرگ و قشنگ تو می تونه جای خودت رو هم توی قلبم بگیره؟ سه سال از اون روزا می گذره. راستی چند وقته که دیگه کنار اون پنجره نیومدم؟ چند وقته که غروب خورشید رو ندیدم؟ چند وقته که زیر نور مهتاب با تو حرف نزدم؟ چقدر بیوفا و نا سپاسم که بعد از این که این هدیه به این خوبی رو از تو گرفتم، دیگه خودت رو فراموش کردم و فکر کردم که هدیه تو جای خودت رو می گیره؟
خدایا! خدای خوبم! خدای مهربونم ! راستی چند وقته که با تو حرف نزدم؟ چند وقته که چشمام رو نبستم تا تو بیایی و با نوازش ملایمت اشکهای مرطوبم رو از روی گونه هام پاک کنی؟ چند روز بدون فکر تو، بدون یاد تو، بدون نام تو از زندگیم گذشته؟ چرا هیچی یادم نمی یاد؟ امروز چندم دی ماهه؟؟؟...
راستی چند وقته به اون سرزمین آواها، " آواهای مشرقی"، سفر نکردم؟؟؟ یعنی میشه که دوباره منو با خودت به اون سرزمین ببری؟