برای خداحافظی...

می نویسم برای آخرین بار. آمدم برای خداحافظی. می دانی که بیش از این نمی توانم . " او" برایم بسیارعزیز است و" تو" معبود منی ... دوست  داشتم بیش از این ساکن سرزمین آواهای مشرقی تو باشم اما چه زود بانگ رحلت بر آمد. آمدنمان به اختیار خود نیست و رفتنمان هم ...

آدمی را با "سکونت" سنخیتی نیست. هر آمدنی ناگزیر روزی رفتنی دارد. نمی دانم کدامین اراده مرا از سرزمین آوای مشرقی تو بیرون می راند. هدیه تو ، بار سنگینی است بر دوش من. انتخاب شاید از میان "او" و " تو" نباشد. این انتخابی است میان " تو " و " او " و البته هزاران " من "...

سرزمین آوای مشرقی دل تنگم را به این سو می خواند و من دلبسته ی "او"یم و هزاران بند بر پا دارم. انتخاب کاری است دشوار و من ناتوانم. بر من رحم کن ...

رسم غریبی است... می آییم برای رفتن. انجامی که خود آغازی است برای راهی دیگر. " ترانه آغاز " را تو خواندی، کنون بگذار تا من " ترانه انجام " را بسرایم. آرامشم را از تو دارم و نه فقط آرامش، که همه ی هستی ام را. بگو که آیا باز مرا راهی به " سرزمین آوای مشرقی " تو هست؟ این بار اگر مرا خواندی برای آغازی دیگر، یاریم کن تا آوای مشرقی را بیاموزم. نمی خواهم سرودم سوگ شبانه ای باشد برای بوفهای کور زندگیم ...

 

از این زمانه ی بی آبرو چه ها ماند؟

خدا ترانه انجام را کجا خواند؟

 

از ابتدا به کنون در لغت گرفتاریم

زمین! زبان، غزل معرفت کجا داند؟

 

گمان زدیم که آوای مشرقی خواندیم

و این سرود به سوگ شبانه می ماند...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد