مرا به یاد خواهی آورد

آنچنانکه باران غبار کهنه ای را از سنگ قبری بزداید

تا نام فراموش گشته ای بدرخشد

از پس سالها :

مرا به یاد خواهی آورد ...

برای خداحافظی...

می نویسم برای آخرین بار. آمدم برای خداحافظی. می دانی که بیش از این نمی توانم . " او" برایم بسیارعزیز است و" تو" معبود منی ... دوست  داشتم بیش از این ساکن سرزمین آواهای مشرقی تو باشم اما چه زود بانگ رحلت بر آمد. آمدنمان به اختیار خود نیست و رفتنمان هم ...

آدمی را با "سکونت" سنخیتی نیست. هر آمدنی ناگزیر روزی رفتنی دارد. نمی دانم کدامین اراده مرا از سرزمین آوای مشرقی تو بیرون می راند. هدیه تو ، بار سنگینی است بر دوش من. انتخاب شاید از میان "او" و " تو" نباشد. این انتخابی است میان " تو " و " او " و البته هزاران " من "...

سرزمین آوای مشرقی دل تنگم را به این سو می خواند و من دلبسته ی "او"یم و هزاران بند بر پا دارم. انتخاب کاری است دشوار و من ناتوانم. بر من رحم کن ...

رسم غریبی است... می آییم برای رفتن. انجامی که خود آغازی است برای راهی دیگر. " ترانه آغاز " را تو خواندی، کنون بگذار تا من " ترانه انجام " را بسرایم. آرامشم را از تو دارم و نه فقط آرامش، که همه ی هستی ام را. بگو که آیا باز مرا راهی به " سرزمین آوای مشرقی " تو هست؟ این بار اگر مرا خواندی برای آغازی دیگر، یاریم کن تا آوای مشرقی را بیاموزم. نمی خواهم سرودم سوگ شبانه ای باشد برای بوفهای کور زندگیم ...

 

از این زمانه ی بی آبرو چه ها ماند؟

خدا ترانه انجام را کجا خواند؟

 

از ابتدا به کنون در لغت گرفتاریم

زمین! زبان، غزل معرفت کجا داند؟

 

گمان زدیم که آوای مشرقی خواندیم

و این سرود به سوگ شبانه می ماند...

 

 

و عشق،

     صدای فاصله هاست.

               صدای فاصله هایی که غرق ابهام اند ....

من چه میدانستم ...

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سبز

چار فصلش همه آراستگی ست


من چه میدانستم
هیبت باد زمستان هست

من چه میدانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ میزند از سردی دی


من چه میدانستم
دل هرکس دل نیست

قلب ها صیقلی از آهن و سنگ

قلب ها بی خبر از عاطفه اند

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

وعبث بودن پندار سرور آور مهر...

انتظار

راز شکفتن گلها، دستهای سبز بارانی است که از سخاوت خورشید، بر دشت شقایقهای دلسوخته و عاشق فرو می نشیند.

خدایا! داغ درون سینه ام منتظر بارانی است که از رحمت و سخاوت تو فرو می بارد.

مرا بیش از این منتظر نگذار....

انتظار

راز شکفتن گلها، دستهای سبز بارانی است که از سخاوت خورشید، بر دشت شقایقهای دلسوخته و عاشق فرو می نشیند.

خدایا! داغ درون سینه ام منتظر بارانی است که از رحمت و سخاوت تو فرو می بارد.

مرا بیش از این منتظر نگذار....

باران

وای باران ،

 باران

شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست....

 

I have an affinity with Swans

 

در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد.

عشقها می میرند

رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا می مانند...